هر روز افزایش قیمت، تورم روی تورم، از اول مارس تا حالا مدت زیادی گذشته و هنوز از این قانون حمایت از کارمندان خبری نیست که نیست ... به زنم گفتم: می خوام خودم رو حلق آویز کنم گفت: چه کار کنی؟! گفتم: هیچ، می خوام خودم رو دار بزنم. گفت: چرا؟ واسه چی؟! گفتم: برای اعتراض به بی توجهی نسبت به قانون حمایت از کارمندان. زنم، بعد از آن که نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد گفت: هر کاری که دلت می خواد بکن! رفتم تو فکر: خودم رو دار بزنم؟... نزنم؟ آیا بعد از کابینهی جدید، قانون حمایت از کارمندان ابلاغ میشه؟ نمیشه؟ شب و روز برای من حروم شد، همه اش تو فکر بودم شبها خواب دار میدیدم و ... یک لحظه خواب توی چشمام نمیرفت. بس که از پهلوی چپ به پهلوی راست و از پهلوی راست به چپ میچرخیدم، زنم از دست من به عذاب آمده بود، یک شب سرم داد کشید. دیگه از دست تو دارم دیوونه میشم، یه خواب راحت ندارم ... گفتم: چی یه، چه خبرته! هر چی فکر کردم نتونستم خودم رو به این کار راضی کنم. گفت: راضی به چه کاری؟ گفتم: این که خودم رو حلق آویز کنم. گفت: تصمیم با خودته، هر کاری که دوست داری بکن، فقط بذار راحت بخوابم. ... دار بزنم؟ نزنم؟ یک مرتبه فکر تازهی به سرم زد و با خودم گفتم: احمق! لازم نیست که واقعاً خودت رو حلق آویز کنی، میری میدان تقسیم، درختی پیدا میکنی و یه تیکه طناب بهش می بندی، بعد میری روی یک صندلی و طناب رو مینذاری دور گردنت و شروع میکنی برای مردمی که دور تو جمع شدهان، دلیل حلق آویز کردن خودت رو با صدای بلند میگی، اونوقت مردم هجوم میارن تا نجاتت بدن ... تازه اگر مردم هم این کار رو نکنن حتماً پلیس جلوی کارت رو میگیره ... صبح زود طنابرو از حیاط جمع کردم و تنها صندلیای که توی خونه داشتیم برداشتم و داشتم راه می افتادم که برم بیرون، زنم در اومد که: خیر باشه! گفتم: ان شاء الله که خیره... میرم خودم رو دار بزنم. بچهها که با صدای ما از خواب بیدار شده بودند، همه با هم شروع کردند به گریه کردن و ... بابا تو را به خدا این کار رو نکن! زنم سرشون داد کشید: بچهها! پدرتون یه کارمنده، پس حرفهاش را باور نکنید، مگه همین ماه پیش قرار نبود که واسهتون کفش بخره؟ خرید؟! بچهها یک صدا گفتند: درسته، نخرید. همین چند روز پیش مگه قرار نبود که کیف و لباس براتون بخره؟ خرید؟! صدایی شبیه صدای گروه کر جواب داد: درسته، نخرید. یکی از بچهها مثل تک خوان گروه کر با صدای نازکش پرید وسط که: تازه قرار بود، هفت لیره برای خریدن مجله بده که هنوز نداده. زنم ادامه داد: پس بیخود، خودتون رو ناراحت نکنید. هر جا بره تا ظهر بر میگرده توی کوچه بودم که زنم از پشت سرم صدایم کرد و گفت: رگلاتور گاز یادت نره! توی یک دستم صندلی و دست دیگه طناب وارد میدان تقسیم شدم. سرم بالا بود و داشتم دنبال یک درخت مناسب میگشتم که ناگهان خوردم به یکی از عابرهای پیاده ... مرد با لحن توهین آمیزی گفت: هو ...ی ! آقا بپا! ... گفتم: واقعاً معذرت میخوام، حواسم نبود آقا، دنبال یه درخت میگشتم! گفت: درخت؟ واسه چی؟ ... - می خوام خودم رو حلق آویز کنم. - عجب؟! - بله، تصمیم گرفتم خودم رو دار بزنم. - واسه چی می خواهی این کار رو بکنی؟ - آخه من یه کارمندم، قانون حمایت از کارمندان ابلاغ نمیشه، منم میخوام با این کار به این مسئله اعتراض کنم. مرد، یک مرتبه دستش رو انداخت دور گردن من و گفت: به خدا هست، بین ما هنوز آدم با دل و جرئت هست، آدمهایی با دل شیر، آدمهای قهرمان، به خاطر این کار به شما تبریک می گم، از جون و دل تبریک میگم... من هم کارمندم، اگر آدمهایی مثل من و شما این کار رو نکنن، پس کی باید بکنه؟! اگر چند نفر به همین شکل اعتراض کنن، باور کن همهی کارها درست میشه... اجازه بده روی ماهت رو ببوسم ... بیا، یک درخت حسابی واسهت پیدا کنم ... به خدا خیلی خوشحالم، دارم از خوشحالی بال در مییارم. با هم راه افتادیم دور میدان به دنبال یک درخت مناسب ... این کج و کولهست ... اون خیلی نازکه ... اون یکی خیلی از میدون دوره ... این یکی خیلی بی جونه و ... دوستم که حرکاتش کم کم شبیه جلاد باشیها شده بود، درخت نسبتاً قطور و بزرگی رو نشون داد و گفت: اون چطوره؟ گفتم: خوبه، از این بهتر نمیشه ... گفته: خوبه چیه؟ عالی یه ... اگر خودت رو ازش اویزون کنی همهی میدون میتون تورو ببینن ... با این که داره دیرم میشه و باید برم اداره، اما مهم نیست، هدف خدمت کردنه، این هم یه جور خدمته مگه نه؟ می دونی! اگه این کار رو بکنی همه چی درست میشه بذار یه سهم کوچیکم ما توی این کار داشته باشیم، یه گرهی واسهت بزنم، حظ کنی! همه جورش رو بلدم، اون شکلهای مختلفی داره ... گفتم: زحمتتون می شه؟! گفت: چه زحمتی؟! یه بار دیگه این حرف رو بزنی ازت دلخور میشم... این مشکل ما هم هست، شتری یه که در خونهی همهمون می خوابیده ... حالا تو خودت رو دار بزن ببین چی میشه! چه آدم هایی پیدا میشن که، یکی خودش رو زیر قطار بندازه، یکی بره روی پل و یک گلوله خالی کنه توی مغزش ... اغلب اتفاقهای بزرگ همین طور شروع میشه... شروع کرد به گره زدن و در حالی که کارش رو میکرد، همین طور حرف میزد: آفرین به تو! قهرمان! توی تاریخ کارمندان ترک اسمت رو با آب طلا مینویسن یه گره واسهت بزنم، که با یه حرکت صندلی کارتموم بشه ... ببین چطوره؟! ... این گره خوبه؟! - خیلی خوبه دستت درد نکنه ... - چند تا بچه داری؟ - شش تا ... - خیلی خوبه ... بذار یه بار دیگه ببوسمت، فکر میکنی شش تا بچهی تو یتیم میشن؟ نه خیر جانم! به خاطر این کارت دربارهی تو فیلم میسازن، چه سرودها که به اسم تو درست کنن، فکر نکنی چند لحظهی دیگه میمیری؟ نه خیر تو همیشه زنده میمونی ... کاش بچهها رو هم میآوردی، تا ببینن پدرشون یه قهرمان واقعی یه ... ببینم! گریسی روغنی چیزی با خودت نداری؟ دست کردم و از جیبم چند شیشهی دارو گیاهی که اتفاقاً یکی از اونها روغنی بود در آوردم و گفتم: روغن زیتون خالصه، مادر زنم برام آورده بود. طناب رو به درخت بستیم و گرههای بزرگی بهش زدیم و جایی رو که حلقهی طناب از توی اون رد میشد، حسابی روغن کاری کردیم ... مردم هم کمکم جمع می شدند و دوستم که حالا دیگه یه جلاد باشی واقعی شده بود برای مردم توضیح میداد که: دوست من از فرزندان قهرمان و شجاع و گمنام این مملکت و از کارمندان با شرفه که به خاطر عدم اجرای قانون حمایت از کارمندان، چند لحظهی دیگه جلوی چشم همهی شما میخواد اعتراضشرو با حلق آویز کردن خودش نشون بده ... مردم یک صدا گفتند: این خیلی عالییه! آفرین! با کمی ترس چشمهام رو توی جمیت چرخوندم، بلکه پلیسی، کسی پیدا بشه که جلوی کار رو بگیره ... نمیدونم مثلاً، بگه راه بیفت بریم کلانتری ... اما نه خیر ... مثل این که شوخی شوخی کار، داره به جاهای باریک میکشه ... جلاد باشی، ببخشید! دوستم دستم رو گرفت و به طرف صندلی هدایتم کرد. باور کنید، اگر نخست وزیر یا سیاستمدار مهمی روی صندلی میرفت، مردم این جوری سوت و کف نمیزدند که برای من زدند! توی فکر بودم که فریاد بزنم: بیوجدانها! مثلاً شما کارمندین؟! که جلاد باشی با مشت زد به پهلوی من و گفت: یه چیزی بگو! یه حرفی که خیلی تأثیرگذار باشه ... جماعت منتظرن! من هم رو کردم به جمعیت و با صدای بلند گفتم: دوستان! جمعیت چنان کفی میزد که انگار رئیس جمهور می خواد حرف بزنه! دوستان! خداحافظ! چند لحظهی دیگه خودم رو حلق آویز میکنم ... من از جون خودم میگذرم ... هرگز از کارم پشیمون نیستم ... هیچ ترس و وحشتی هم ندارم ... من میمیرم تا دوستان من با آسایش زندگی کنن ... جمعیت یک صدا فریاد در میآوردم ... لابه لای جمعیت دو مأمور پلیس رو دیدم که با تمام قدرت کف میزند ... کمکم داشت باورم می شد که فاصلهی زیادی با اون دنیا ندارم. یک مرتبه به خودم آمدم و تا کتیکمرو عوض کردم و فریاد زدم: من شش تا بچه دارم، دوستان! 6 تا بچهی قد و نیم قد .... منتظر بودم، یکی از میون جمعیت فریاد بزنه، تو را به خدا این کار رو نکن! به این بچهها رحم کن! اما زهی خیال باطل انگار همه با هم قرار گذاشته بودند که واقعاً حلق آویز کنند.یکی دو نفر فریاد زدند که: بچهها رو بسپار به ما، اونها مثل بچههای خود ما هستند ... با خودم گفتم: چی رو بسپار به ما، اونها مثل بچههای خود ما هستند ... با خودم گفتم: چی رو بسپار به ما، اونها مثل بچههای خود ما هستند ... با خودم گفتم: چی رو بسپار به ما، شش تا بچه می دونین یعنی چه؟! باز هم تا کتیک تازهای رو به کار زدم و در حالی که زل زده بودم توی چشم پلیسها با صدای بلند گفتم: دوستان! هر چند کاری که من می خوام انجام بدم قانونی نیست اما ... باز هم همهمهای توی مردم پیچید و یکی با صدای بلند و مشت گر کرده دراومد که: کسی نمی تونه جلوی این کار رو بگیره، ما چنین اجازهای به کسی نمیدیم. توی بد مخمصهای افتاده بودم، جلاد باشی - همون دوستم - طناب رو دور گردنم انداخت. گفتم: تو دیگه عجلهت واسه چی یه؟ گفت: به خدا مدیر ماور نمی شناسی، تا الان درست 45 دقیقه تأخیر دارم، برسم اداره چیزی نمیمونه که به من نگه ... تازه هوارو نیگاکن الانه که باورن بگیره، یه نگاه به جمعیت بکن! حیفت نمییاد؟! کجا تا این همه آدم باز هم بتونن اینجا بشن! خواهش میکنم کمی عجله کن! دیگه به آخر خط رسیده بودم، حس میکردم چند لحظهی دیگه حلق آویز میشم. یکی از میون جمعیت فریاد زد: قهرمان! حرفی، سفارشی، چیزی اگر داری بگو؟ گفتم: وقتی میاومدم زنم از من رگلاتور اجاق گاز خواسته بود ... خیلی دوست دارم که آخرین خواستهی زنم رو برآورده کنم. - ما واسه زنت دو تا رگلاتور میخریم ... قهرمان زود باش! این بار فریاد زدم: دوستان یک آرزوی دیگه دارم ... می دونید! تا امروز قانون حمایت از کارمندان حداقل ده، پانزده بار به تأخیر افتاده ... من هم با جازهی شما میخوام این کار رو فقط برای یک بار به تأخیر بیندازم ... و با سرعت شگفتی دست انداختم و طناب رو از گردنم باز رکدم و زدم توی سیل جمعیت و شروع کردم به فرار ... اگر قدرت باور نکردنی پاهایم نبود، مردم دوباره منو میگرفتندو حلق آویزم میکردند ... نفس نفس زنان خودم رو رسوندم به خونه ... زنم به محض دیدن من شروع کرد به قُر قُر کردن. بگو خدا چکرت کنه، کوربشی ایشا الله از مال دنیا همین یه صندلی رو داشتیم که اونم گذاشتی به امون خدا و اومدی! ...
|